امروز دیگه نسبت به تو حسی ندارم...
بخوای میگم دوستت دارم...
اما ندارم...
نگاهت همچون باران است است و دلم همچون کویر و می دانی که کویر بدون باران زنده است ...پس برو پی کارت.
ما با دلمان هنوز مشکل داریم ...
صد سنگ بزرگ در مقابل داریم...
معشوق خودش میبرد و میدوزد...
انگار نه انگار که ما دل داریم...
مگه من به تو اجازه دادم که بازم رفتی اون بالا ، هان !؟
بیا پایین ، زود باش ، آخه تو فقط ماه منی!
.
.
بالا بروى…
پایین بیایى…
بى فایده است…
من تورا همین جا میان بازوانم در آغوشم میخواهم …
در سرزمین من خبرى از دموکراسى نیست…
.
.
.
تو چه با صلابت حکم میدهى که حواست را جمع کن.
و من میمانم که چگونه جمعش کنم وقتى تمامش پیش توست…!