تمام
دلتنگی هایم را جمع کرده ام
زیر بغل زده ام
و منتظرم ...
تو بیایی...
وقتی گفتم خدایا جز تو کسی رو ندارم ...
گفتی :
آیا خدا برای بنده اش کافی نیست ؟؟
أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ
(زمر/۳۶)
الهی ...
سه خصلت است که نمی گذارد از درگاهت چیزی بخواهم ،
و فقط یک خصلت است که مرا به آن ترغیب می کند ؛
آن سه خصلت عبارتند از :
فرمانی که داده ای و من در انجامش درنگ کرده ام ،
و کاری که مرا از آن نهی فرمودی ولی من بدان شتافته ام ،
و نعمتی است که عطا فرموده ای ولی من در شکرگزاریش کوتاهی نموده ام ...
و اما تنها مساله ای که مرا به سویت می خواند :
تفضل و مهربانی تو به کسی است که به آستانت روی آورده ،
و چشمِ امید به تو بسته است ...
همه ی لطف و احسانت از روی تفضل ،
و همه ی نعمتهایت بی سبب و بدونِ زمینه ی استحقاق است ...
" دعای 12 صحیفه ی سجادیه - بخش 1 تا 3"
چند صد متر میرفتم تا هور "زورم امد و از یکی بسیجی که ان طرف
ایستاده بود خواستم تا افتابه را برایم اب کند "او هم قبول کرد. وقتی
افتابه را اورد" دیدم آبش کمی کثیف است. به او گفتم :((اگه
یه کم اون طرف تر می رفتی آاب تمیز میاوردی)) او هم بدون
اینکه حرفی بزند آفتابه را برد و آب تمیز آورد. گذشت تا اینکه چند
روز بعد گفتند فرمانده لشکر قرار است سخنرانی کند. وقتی
فرمانده لشکر یعنی ا:/.(ا مهدی زین الدین امد برای سخنرانی
و پشت جایگاه ایستاد "تمام بدنم یخ کرد .او همان بسیجی
بود که برای من اب اورده بود.