آفتابه
چند صد متر میرفتم تا هور "زورم امد و از یکی بسیجی که ان طرف
ایستاده بود خواستم تا افتابه را برایم اب کند "او هم قبول کرد. وقتی
افتابه را اورد" دیدم آبش کمی کثیف است. به او گفتم :((اگه
یه کم اون طرف تر می رفتی آاب تمیز میاوردی)) او هم بدون
اینکه حرفی بزند آفتابه را برد و آب تمیز آورد. گذشت تا اینکه چند
روز بعد گفتند فرمانده لشکر قرار است سخنرانی کند. وقتی
فرمانده لشکر یعنی ا:/.(ا مهدی زین الدین امد برای سخنرانی
و پشت جایگاه ایستاد "تمام بدنم یخ کرد .او همان بسیجی
بود که برای من اب اورده بود.