شمشیر یه دوست احمق .. کشنده تر از شمشیر یه دشمنه ... باور کن ..
آدمی را دیدم که با سایه خود درد دل می کرد
چه رنجی می کشد وفتی هوا ابریست ....
به شانه ام زدی تا تنهایی ام را بتکانی ..
به چه اندیشیده ای دوست من ؟!
به تکاندن برف از شانه های آدم برفی .. هه ...
دیشب با خدا دعوایم شد ..
یا او قهر کردم .. چند قطره اشک ریختم و خوابم برد ..
صبح که بیدار شدم مادرم گفت :
" نمی دانی از دیشب تا صبح چه " بارانی " می آمد ...!!
نه تو دروغ گو نیستی ...
من حواسم پرت است !
گفته بودی دوستم داری بی اندازه ..
خوب که فکر می کنم
تازه می فهمم "بی اندازه" یعنی چه !؟
گاهی وقتا اونقد از این زندگی خسته میشم که دلم می خاد قبل خواب ساعت رو روی " هیچوقت " کوک کنم ...
کفش ها چه عاشقانه هایی با هم دارند
یکی که گم شود دیگری محکوم به آوارگیست ...
کاش می دانستی و می فهمیدی که برای بدست آوردنت ...
دلی را به دریا زدم که از آب واهمه داشت