وقتی که رفتی بهار بود !
تابستان که نیامدی .. پاییز شد !
پاییز که بر نگشتی .. پاییز ماند !
زمستان هم اگر برنگردی .. پاییز می ماند !
تو را به دل پاییزی ات .. فصل ها را به هم نریز .. برگــــــــــــرد
وقتی که رفتی بهار بود !
تابستان که نیامدی .. پاییز شد !
پاییز که بر نگشتی .. پاییز ماند !
زمستان هم اگر برنگردی .. پاییز می ماند !
تو را به دل پاییزی ات .. فصل ها را به هم نریز .. برگــــــــــــرد
غم نویس نیستم ..
فقط گاه و بیگاه
آب و هوای دلم را مکتوب می کنم ..
همـــــــین!!
حالا اگر آسمان دلم همیشه ابری و غم گرفته است ..
چـــــه کنم ؟!
اگر کسی بخواهد بخشی از زندگی شما باشد حتما خواهد بود. پس برای کسی که
هیچ تلاشی برای ماندن نمی کند خودتان را به زحمت نیندازید تا جایی
برایش نگه دارید....
خــدایـــا ...
دنیــایت شـهـوت سَـــرایـی شــــده بـــــرای
خـــــودش...
نمیخــــــــوای ف.ی.ل.ت.ر.ش کنـــی ؟؟
حکایت** ماهی تُنگ شکستـــه ایســـت که روی زمین دل دل می زند .. و حکایتــــــ تو
حکایتـــــ من
حکایت پسرک شیطان تیر کـــــمـان به دستی که نفس های او را شـــــماره می کند
ساعت از نیمه شب گذشته است و من به این می اندیشم :اگر کاری که ” عشق ” با من کرد با تو می کرد
چند روز دوام می آوردی ؟؟؟؟
زن سردش شد. چشم باز کرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش کنارش نخوابیده بود. از رختخواب بیرون رفت.
باد پردهها را آهسته و بیصدا تکان میداد. پرده را کنار زد. خواست در بالکن را ببندد. بوی سیگار را حس کرد. به بالکن رفت. شوهرش را دید. در بالکن روی زمین نشسته بود و سیگاری به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچالهتر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در این بیست سالی که با او زندگی میکرد، مردش را چنین آشفته و غمگین ندیده بود. کنارش نشست.
- چیزی شده؟
جوابی نشنید.
-با توام. سرد است بیا بریم تو. چرا پکری؟
باز پرسید. این بار مرد به او نگاهی کرد و بعد از مکثی گفت.
- میدانی فردا چه روزی است؟
-نه. یک روز مثل بقیهی روزها.
-بیست سال پیش یادت هست.
مرد گفت.
زن ادامه داد.
- تازه با هم آشنا شده بودیم.
-مرد گفت: بله.
سیگارش را روی زمین خاموش کرد و ادامه داد.
-اما بیست سال پیش، پدرت به ماجرای من و تو پی برد. مرا خواست.
- آره، یادم هست، دو ساعتی با هم حرف زدید و تو تصمیم گرفتی با من ازدواج کنی.
- میدانی چه گفت؟
-نه. آنقدر از پیشنهاد ازدواجت شوکه شدم که به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم.
مرد سیگار دیگری روشن کرد و گفت.
-به من گفت یا دخترم را بگیر یا کاری میکنم که بیست سال آبخنک بخوری؟
- و تو هم ترسیدی و با من ازدواج کردی؟
زن با خنده گفت.
-اما پدرت قاضی شهر بود. حتما این کار را میکرد.
زن بلند شد.
گفت من سردم است میروم تو.
به مرد نگاهی کرد و پرسید:
-حالا پشیمانی؟
مرد گفت. نه.
زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.
مرد زیرلب ادامه داد. فردا بیست سال تمام میشد و من آزاد میشدم. آزادِ آزاد
پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم!
دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟
پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟
دختر : واااای... از دست تو!!!
پ: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟
باید ببینمت ! چرا که روی نوار قلبی ام پیوسته نام تو بود و پزشک نیز بر آخرین نسخه ام . . . تو را تجویز کرده است ! ! ! بیا ، تا دیر نشده .
اتل متل توتوله
این پسره سوسوله
موهاش همیشه سیخه
نگاش همیشه میخه
چت میکنه همیشه
بی مخ زدن؟نمیشه
پول از خودش نداره
باباش رو قال میذاره
دی اند جیشو میپوشه
میشینه بعد یه گوشه
زنگ میزنه به دافش
میبنده هی به نافش
که من دوست میدارم
تاج سرم میذارم
صورت رو کردی میک آپ
بیا بریم کافی شاپ
تو کافی شاپ،می خنده
همش خالی میبنده
بهم میگن خدایی!
چقدر بابا بلائی!
همه رو من حریفم
میذارم توی کیفم
هزارتا داف فدامن
منتظر یه نامن
ولی تویی نگارم
برات برنامه دارم
اگه مشکل نداری
میام به خواستگاری!