لـــیـــــــــلی ........
به قـــصـــه ی خـــود بـــازگــــــرد....!!!
اینـــجـــا مـــجنــــــون بـــا هـــمـــه ی لــــــیلـــی هـــــــــا"محـــــــــــــــرم"اســـت....
بــــــه جـــز لـــیلـــی خـــــــــودش
لـــیـــــــــلی ........
به قـــصـــه ی خـــود بـــازگــــــرد....!!!
اینـــجـــا مـــجنــــــون بـــا هـــمـــه ی لــــــیلـــی هـــــــــا"محـــــــــــــــرم"اســـت....
بــــــه جـــز لـــیلـــی خـــــــــودش
یــــــه آدمــــــایی هــــــم هســـتنـــد ...
کــــــه هیــــــچ وقــــــت تـــرکـــت نمـــیکنـــن!
ولــــــی بـــلـــدن کــــــاری کـــنـــن
تــــــا خــــــودت یـــواش یـــواش تــــــرکشــــــون کـــنـــی...
دلــــــم میـــخـــواد کــــــولـــمـــو بـــبــــندم، مستـــقیم برم گـــردنـــه حـــیران
بعـــد بشـــینم یـــه گوشـــه، کولـــمو بـــزارم بغـــلم، بگـــم ســـلــام آقـــای گـــردنه،
شـــما حیـــرانیـــد؟
بگـــه : بـــلـــی
بگــــــم منـــم هـــمیــــــنطور،
خـــوشـــبخـــتم ...!!!
خدایـــــــــــا ،
دخـلـم با خـــرجـم نمیـــخــواند ،
کـــم آورده ام ،
صـــبری کـــه داده بـــودی تــمــام شـــد ،
ولـــی دردم همـــچـــنان باقیــــــست !!!
بدهکـــــــــار قلــــــبم شـــده ام ،
میــــــدانم شـــرمنــــــده ام نمیــــــکنـــی؛
باز هــــــم صـــبـــــــر میــــــخـــواهــــــم...
سرنوشتم شبیه قلیان شد ..
وقتی طعم داشتم همه کنارم بودند ... وقتی از طعم افتادم .. گفتند سوخت بریم !!!
هر کسی نمی تونه قلیون سوخته بکشه .. لیاقت و عُرضه میخاد .. به پای دل سوخته بشینی .. آره داداش ... اینطوریاس..
می دونستی که انسان اونقدر ضعیفه
که اگه جواب سلامش رو ندی درون خودش خرد میشه ؟!؟
لــــــــــــــش ام ، لاشــــــی نیستم!!...
بد حـــــــــرفم ، بـــــی ادب نیستم!!...
خشنــــــــــــم، بی رحــــــم نیستم!!...
تـــــَـــکپــــرم، مــــــــغرور نیستم!!...
خـــــود خواهم ،پـــُــــر توقع نیستم!!...
رُکـــــمـــــــــــ ،دروغـــــگو نیستم!!...
ساکـــِـِـــتم ،لالــــــــــــــــــ نیستم!!...
خاکــــــی ام ، بی بنـــــد وبار نیستم !!...
کله خــــرابم، بی شـــــــــــــعور نیستم
حکایت** ماهی تُنگ شکستـــه ایســـت که روی زمین دل دل می زند .. و حکایتــــــ تو
حکایتـــــ من
حکایت پسرک شیطان تیر کـــــمـان به دستی که نفس های او را شـــــماره می کند
زن سردش شد. چشم باز کرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش کنارش نخوابیده بود. از رختخواب بیرون رفت.
باد پردهها را آهسته و بیصدا تکان میداد. پرده را کنار زد. خواست در بالکن را ببندد. بوی سیگار را حس کرد. به بالکن رفت. شوهرش را دید. در بالکن روی زمین نشسته بود و سیگاری به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچالهتر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در این بیست سالی که با او زندگی میکرد، مردش را چنین آشفته و غمگین ندیده بود. کنارش نشست.
- چیزی شده؟
جوابی نشنید.
-با توام. سرد است بیا بریم تو. چرا پکری؟
باز پرسید. این بار مرد به او نگاهی کرد و بعد از مکثی گفت.
- میدانی فردا چه روزی است؟
-نه. یک روز مثل بقیهی روزها.
-بیست سال پیش یادت هست.
مرد گفت.
زن ادامه داد.
- تازه با هم آشنا شده بودیم.
-مرد گفت: بله.
سیگارش را روی زمین خاموش کرد و ادامه داد.
-اما بیست سال پیش، پدرت به ماجرای من و تو پی برد. مرا خواست.
- آره، یادم هست، دو ساعتی با هم حرف زدید و تو تصمیم گرفتی با من ازدواج کنی.
- میدانی چه گفت؟
-نه. آنقدر از پیشنهاد ازدواجت شوکه شدم که به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم.
مرد سیگار دیگری روشن کرد و گفت.
-به من گفت یا دخترم را بگیر یا کاری میکنم که بیست سال آبخنک بخوری؟
- و تو هم ترسیدی و با من ازدواج کردی؟
زن با خنده گفت.
-اما پدرت قاضی شهر بود. حتما این کار را میکرد.
زن بلند شد.
گفت من سردم است میروم تو.
به مرد نگاهی کرد و پرسید:
-حالا پشیمانی؟
مرد گفت. نه.
زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.
مرد زیرلب ادامه داد. فردا بیست سال تمام میشد و من آزاد میشدم. آزادِ آزاد
پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم!
دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟
پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟
دختر : واااای... از دست تو!!!
پ: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟