تنهاتــــــــــــــــــرین ســـــــــــــــــردار

من تنها ، تنهاترین سردار ، سردار مشکی پوش

خنده و طعنه به اشعار و شعارم بزنید
تیر غم بر دل بیچاره و زارم بزنید
**

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۱۴۹ مطلب با موضوع «از همه چی» ثبت شده است


لـــیـــــــــلی ........
به قـــصـــه ی خـــود بـــازگــــــرد....!!!
اینـــجـــا مـــجنــــــون بـــا هـــمـــه ی لــــــیلـــی هـــــــــا"محـــــــــــــــرم"اســـت....
بــــــه جـــز لـــیلـــی خـــــــــودش

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۲ ، ۱۵:۵۳


یــــــه آدمــــــایی هــــــم هســـتنـــد ...
کــــــه هیــــــچ وقــــــت تـــرکـــت نمـــیکنـــن!
ولــــــی بـــلـــدن کــــــاری کـــنـــن
تــــــا خــــــودت یـــواش یـــواش تــــــرکشــــــون کـــنـــی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۲ ، ۱۵:۴۷


دلــــــم میـــخـــواد کــــــولـــمـــو بـــبــــندم، مستـــقیم برم گـــردنـــه حـــیران
بعـــد بشـــینم یـــه گوشـــه، کولـــمو بـــزارم بغـــلم، بگـــم ســـلــام آقـــای گـــردنه،
شـــما حیـــرانیـــد؟
بگـــه : بـــلـــی
بگــــــم منـــم هـــمیــــــنطور،
خـــوشـــبخـــتم ...!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۲ ، ۱۵:۴۵

خدایـــــــــــا ،
دخـلـم با خـــرجـم نمیـــخــواند ،
کـــم آورده ام ،
صـــبری کـــه داده بـــودی تــمــام شـــد ،
ولـــی دردم همـــچـــنان باقیــــــست !!!
بدهکـــــــــار قلــــــبم شـــده ام ،
میــــــدانم شـــرمنــــــده ام نمیــــــکنـــی؛
باز هــــــم صـــبـــــــر میــــــخـــواهــــــم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۲ ، ۱۵:۴۲


سرنوشتم شبیه قلیان شد ..

وقتی طعم داشتم همه کنارم بودند ... وقتی از طعم افتادم .. گفتند سوخت بریم !!!

هر کسی نمی تونه قلیون سوخته بکشه .. لیاقت و عُرضه میخاد .. به پای دل سوخته بشینی .. آره داداش ... اینطوریاس..

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۲ ، ۲۳:۱۲

می دونستی که انسان اونقدر ضعیفه

که اگه جواب سلامش رو ندی درون خودش خرد میشه ؟!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۲ ، ۲۲:۵۹

    لــــــــــــــش ام ، لاشــــــی نیستم!!...

    بد حـــــــــرفم ، بـــــی ادب نیستم!!...

    خشنــــــــــــم، بی رحــــــم نیستم!!...

    تـــــَـــکپــــرم، مــــــــغرور نیستم!!...

    خـــــود خواهم ،پـــُــــر توقع نیستم!!...

    رُکـــــمـــــــــــ ،دروغـــــگو نیستم!!...

    ساکـــِـِـــتم ،لالــــــــــــــــــ نیستم!!...

               خاکــــــی ام ، بی بنـــــد وبار نیستم !!...

    کله خــــرابم، بی شـــــــــــــعور نیستم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۲ ، ۲۲:۴۳


حکایتـــــ من

حکایت** ماهی تُنگ شکستـــه ایســـت که روی زمین دل دل می زند .. و حکایتــــــ تو

حکایت پسرک شیطان تیر کـــــمـان به دستی که نفس های او را شـــــماره می کند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۲ ، ۱۱:۱۴

زن سردش شد. چشم باز کرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش کنارش نخوابیده بود. از رخت‌خواب بیرون رفت.

 باد پرده‌ها را آهسته و بی‌صدا تکان می‌داد. پرده را کنار زد. خواست در بالکن را ببندد. بوی سیگار را حس کرد. به بالکن رفت. شوهرش را دید. در بالکن روی زمین نشسته بود و سیگاری به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچاله‌تر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در این بیست سالی که با او زندگی می‌کرد، مردش را چنین آشفته و غمگین ندیده بود. کنارش نشست.

- چیزی شده؟

جوابی نشنید.

-با توام. سرد است بیا بریم تو. چرا پکری؟

 باز پرسید. این بار مرد به او نگاهی کرد و بعد از مکثی گفت.

- می‌دانی فردا چه روزی است؟

-نه. یک روز مثل بقیه‌ی روزها.

-بیست سال پیش یادت هست.

مرد گفت.

زن ادامه داد.

- تازه با هم آشنا شده بودیم.

-مرد گفت: بله.

سیگارش را روی زمین خاموش کرد و ادامه داد.

-اما بیست سال پیش، پدرت به ماجرای من و تو پی برد. مرا خواست.

- آره، یادم هست، دو ساعتی با هم حرف زدید و تو تصمیم گرفتی با من ازدواج کنی.

- می‌دانی چه گفت؟

-نه. آنقدر از پیشنهاد ازدواجت شوکه شدم که به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کردم.

 مرد سیگار دیگری روشن کرد و گفت.

-به من گفت یا دخترم را بگیر یا کاری می‌کنم که بیست سال آب‌خنک بخوری؟

- و تو هم ترسیدی و با من ازدواج کردی؟

زن با خنده گفت.

-اما پدرت قاضی شهر بود. حتما این کار را می‌کرد.

 زن بلند شد.

 گفت من سردم است می‌روم تو.

به مرد نگاهی کرد و پرسید:

-حالا پشیمانی؟

 مرد گفت. نه.

 زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.

 مرد زیرلب ادامه داد. فردا بیست سال تمام می‌شد و من آزاد می‌شدم. آزادِ آزاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۲ ، ۱۱:۱۱

پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم!
دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟
پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟
دختر : واااای... از دست تو!!!
پ: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟

... د: اه... اصلا باهات قهرم.
پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟
د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟
پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا .
د: ... واقعا که...!!!

بفرماین ادامه مطالب
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۲ ، ۱۱:۰۷