اشک هایم هم
شبیه تـــــــو شده اند
گریه که می کنم نمی آیند ...!!!
از درد های کوچک است که آدم می نالد، وقتی ضربه سهمگین باشد لال می شود.
دلم تنگ است
مثل لباس سالهای دبستانم
مثلِ سالهای مأموریتهای طولانیِ پدر
که نمیفهمیدم
وقتی میگویند کسی دور است،
یعنی چقدر دور است.
یوسف می دانست تمام درها بسته هستند
اما به خاطر خدا
حتی به سوی درهای بسته دوید...
و تمام درهای بسته برایش باز شد
اگر تمام درهای دنیا به رویت بسته بود
بدو
چون خدای تو و یوسف یکی ست ...
این روزها
چین و چروک دست های پدرم هم واگیر دارد
با هر نوازشش
قلبم چند پاره می شود.